به گزارش ستاد خبری هفدهمین جشنواره بینالمللی شعر فجر، پنجمین محفل ادبی هفدهمین جشنواره بینالمللی شعر فجر با عنوان «محفل دانشگاهی» شنبه (هشتم بهمن ماه ۱۴۰۱) با حضور علی رمضانی (مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران)، محمد حسین زاده (مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی)، غلامرضا حسنی (رئیس دانشکده ادبیات وعلوم انسانی) و جمعی از شاعران در مشهد مقدس برگزار شد.
در این محفل قربان ولیئی، سید مهدی طباطبایی، محمد مهدی سیار، محمدسعید میرزایی، زهیر توکلی، محمد کاظم کاظمی، یوسف بینا، مصطفی توفیقی، حسن سرداری، محمد مهدی سیار و مجتبی توفیقی اشعار خود را خواندند.
در این آیین علی رمضانی گفت: برگزاری محفل های هفدهمین جشنواره بین المللی شعر فجر در استان ها و در جمع دانشجویان و استادان شاعر نشانه و پیامی دارد؛ در محفل پنجم این جشنواره شاعران از دانشگاه های مختلف حضور دارند. استادان و هیئت علمی دانشگاه ها ما را به نسل جدید اهل شعر امیدوار می کنند و بین ادبیات خلاق و شعر پیوند می دهند.
مدیر عامل خانه کتاب و ادبیات ایران، شعر فارسی را واگویه، آیینه حالات و روحیات یک ملت دانست و گفت: شاعران از دوستی، فتوت و جوانمردی برای ما آثار باشکوهی برجای گذاشتند. آیین اختتامیه هفدهمین جشنواره بین المللی شعر فجر جمعه (چهاردهم بهمن امه ۱۴۰۱) در تهران برگزار و از برگزیدگان در حوزه های مختلف تجلیل خواهد شد.
در ادامه، غلامرضا حسنی بیان کرد: غنا بخشیدن به ادبیات منجر به بهبود وضعیت ادبیات می شود. هر چه غنا و توجه به ادبیات در یک جامعه بیشتر باشد آن جامعه نمود عینی فرهنگ است. ادبیات در اصل و نگه داشت اثر تمدنی نقش بهسزایی دارد. تمدن، بخش عینی فرهنگ جامعه و جلوه عینی گسترش فرهنگ است.
وی در پایان گفت: ادبیات و شعر ما در جنبه بینالمللی هم حضور خود را نشان می دهد. از کسانی که در تولید کتاب و آثار این حوزه نقش آفرینی می کنند و به حفظ و پاسداشت ادبیات می پردازند و در این حوزه دغدغه دارند تشکر می کنم. امیدواریم در دانشکده ادبیات با ۳ هزار دانشجو بتواند روز به روز به غنای ادبیات بیفزاید. بزرگانی در این حوزه خود را وقف ادبیات کردند ما هم در کنار آنها وظیفه و نقش خود را ایفا می کنند.
در ادامه این محفل قربان ولیئی اشعار زیر را برای حاضران خواند:
گر چه عصر دلتنگیست، کوچکند میدانها
سیر آسمان زیباست، در همین خیابانها
ازدحام پولادین، رفتوآمد سنگین
شاخههای سربآجین، خانهها نه، زندانها
این همه درست اما ما هنوز هم هستیم
میتوان در این غوغا… میشود که انسانها …
من همین دقایق در لحظهای دگرگونم
در شلوغی بازار، گرم سیر پنهانها
کودکی که چشمانش قاب آسمان هستند
میتوان خدا را دید در زلالی آنها
روی رشتهسیم برق یک کلاغ میخواند
آفتاب میتابد روی نعش دکانها
شاخه درختی خشک، میزبان گنجشکان
باد ریزهنان آورد، میرسند میهمانها
من همین دقایق در … کودکی که چشمانش …
آفتاب میتابد… کوچکند میدانها …
گیج میرود هوشم، از که پر شد آغوشم؟
در شلوغی بازار، در همین خیابانها
یوسف بینا از دیگر شاعران حاضر در این محفل شعر زیر را خواند:
میترسم از مرام رفیقان راستین
در ژرفنای این شب خنجر در آستین
آیینهای کجاست که در خویش بنگرم
همچون درخت سوخته در فصل واپسین
باید بهحکم صاعقه خاکسترم کنند
زانوی من شکست و نیفتاد بر زمین
در دست جز شرافت شلاقخورده نیست
مستان کهنهکار چه دارند بیش از این؟
رنگی به روزگار شکیباییام نزد
دندان مرگ، این سگ همواره در کمین
دیریست رو به قبلهی خود ایستادهام
با آیههای روشن محکمتر از یقین
پایان من کدام یک از لحظههای توست؟
ای شب، خدای معبد اندوه را ببین!
در ادامه، سید مهدی طباطبایی شعر زیر را خواند:
سجده پیش دیگران کفر است، از شیطان بپرس
تو خودِ اردیبهشتی، من در آبان ماندهام
بیتفاوت رد شدی و در خیابان ماندهام
خوب شد باران گرفت و اشکهایم محو شد
چتر را بستم که یعنی: زیر باران ماندهام
استادم گوشهای، احساس کردم سالهاست
گیج و سردرگم، میان راهبندان ماندهام
مستجابالدعوهای، اما جوابم کردهای
پشت پلک چشمهای تو فراوان ماندهام
قوس ابروهای تو رنگینکمان دیگریاست
اول شیراز در دروازه قرآن ماندهام
هیچ کس مثل دلم در عاشقی روراست نیست
سالها شد رفتهای، اما کماکان ماندهام
سجده پیش دیگران کفر است، از شیطان بپرس
غیرت عشق است اگر هم نامسلمان ماندهام
***
بغض جای حرف را هرگز نمیگیرد، ولی
کاشکی حتی مرا از روی رودرباستی
نصف آن قدری که من میخواهمت، میخواستی
با دروغی دلخوشم کن، من به این هم راضیام
عشق میگوید: کسی خیری ندید از راستی
من نمیدانم چه بر حال دل آیینه رفت
روبهرویش آنزمان خود را که میآراستی
خواستی فرق زمین و آسمان روشن شود
چون کنارت آمدم، از پیش من برخاستی
بغض جای حرف را هرگز نمیگیرد، ولی
کاش قدری مهربان بودی، مرا میخواستی
محمد کاظم کاظمی نیز شعری با عنوان « کشت و کار» خواند:
سرنیزه را به روی تفنگت سوار کن
با آن زمین سوختهات را شیار کن
وقتی تفنگ هست، زمین هم از آن توست
در سایه تفنگ، فقط کار و بار کن
دهقان این زمینی و شمشیر، داس توست
با آن دمی درو کن و گاهی شکار کن
تا چشم حرص و آز ندوزد به خاک تو
تیر دوسر حوالۀ اسفندیار کن
گر اژدها به بند امیرت نظر کند
او را دو نیمه با مدد ذوالفقار کن
یک نیمه را به سنگ بدل کن به کوه زن
یک نیمه را به دشت بنه، خارزار کن
ای دوست، زنده باش، بساز و بیافرین
دشمن بگو بسوز، بکش، انتحار کن
من سنگ جمع میکنم و خانه میزنم
تو سنگ جمع کن همه را سنگسار کن
بنیاد تاج و تخت تو این بوده است و بس
شاه شجاع باش و پیاپی فرار کن
رحمان شو و به کلۀ مردم مناره ساز
نام غنی بگیر و گدایی شعار کن
شلوار را کشیده و دستار سر بساز
آنگاه افتخار به ایل و تبار کن
مزد آن گرفت جان برادر، که چور کرد
اما برای ما و شما گفت: کار کن
البته کار، جوهر مرد است، دل مزن
در شهر چور، جوهر خویش آشکار کن
اینجا سزای رابعهها رگبریدن است
خواهی اگر که زنده بمانی، چه کار کن؟
با خون خویش نقش بزن روی سنگ و خشت
آن را به چهارسوی قرون ماندگار کن
تهمینهٔ ملاحت و حسن و وقار شو
رخش تهمتنان وطن را مهار کن
باروت را بکار و از آن بار و بر بگیر
خشخاش را به خون دل خود انار کن
هلمند شو، عبور کن از بند چون و چند
هامون خشک را ورق نوبهار کن
باری به سیستان برو از بام بامیان
باری از اصفهان سفر قندهار کن
دُر دری و لعل بدخشان از آن توست
آن را ببر به مردم عالم نثار کن
ما از پی سنایی و عطار میرویم
با ساربان بگو شتران را قطار کن
محمد مهدی سیار نیز در این محفل شعر زیر را خواند:
چه بگويم؟ نگفته هم پيداست
غم اين دل مگر يکي دو تاست؟
بههمم ريختهست گيسويي
بههمم ريختهست مدتهاست
همبههم ريختهست همموزون
اختيارات شاعري خداست
در کشوقوس بوسه و پرهيز
کارمان کار ساحل و درياست
نيست مستور آن که بد مست است
چشم تو اين ميانه استثناست!
خاطرت جمع! من پريشانم
من حواسم هنوز پرت هواست
از پريشانياش پشيمان نيست
دل شيداي ما از آن دلهاست!
هر کجا ميروي دلم با توست
هر کجا ميروم غمت آنجاست
عشق سوغات باغهاي بهشت
عشق ميراث آدم و حواست
***
آخر که خواست از او ما را بیافریند؟
آدم بیافریند، حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز بر خویش آفرین گفت
میخواست هر چه خوبیست یکجا بیافریند
خود آفرید و آنگاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را، آنگاه خواند از نو!
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند …
غوغا شدیم غوغا … شیدا شدیم شیدا …
تنها شدیم تنها … ها، تا بیافریند
باری، چنان که پیداست، میخواست بیکم و کاست
مجنون بیافریند … لیلا بیافریند …
حسن سرداری نیز در این محفل شعر زیر را خواند:
چه با قسمت،چه با غفلت، چه با نیرنگ می میره
یه جوری مرگ تقدیره که حتی سنگ می میره
-عجب دنیای نا مربوطیه دنیا- تماشا کن
یکی دلتنگ می مونه، یکی دلتنگ می میره
خدا روزی رسونه، روزی آدم تهش مرگه
نتازون ، اسب تازی آخر سر لنگ می میره
یه وقتایی غمه اما شبیه آرزو می شه
شبیه مادر پیری که قبل از جنگ می میره
چه دارایی که بعد از مردن سردار عَلَم می شن
چه هنگایی که بعد از کشتن سرهنگ می میره
عذابه انتخاب زندگی یا مرگ وقتی که
یکی کمرنگ می مونه، یکی پر رنگ می میره
**
دلم اون مطرب غمگین توو بزمه که می دونه
به محض خوندن سرخوش ترین آهنگ می میره
**
آرام در سکوت و تماشا گریستم
ابری شدم دوباره و خود را گریستم
ابری شدم دوباره ولی در دل کویر
با حسرت همیشه ی دریا گریستم
دیروز را به خاطر امروز باختم
امروز را به خاطر فردا گریستم
چون موج اوج سرکشی ام در فرود بود
چون رود با خروش و تمنا گریستم
موضوع هفته -حاصل عمر گذشته- بود
من باز وقت خواندن انشا….گریستم
یک دور تازه دور خودم چرخ خوردمو
در این مدار جبر و مدارا گریستم
دستی کشید آینه بر موی ریخته
قصدش مزاح بود،من اما گریستم
دنیا همیشه در هیجان و تناقض است
لبخند زد رفیق به من تا گریستم….